معنی برز ، کشت

لغت نامه دهخدا

کشت و برز

کشت و برز. [ک ِ ت ُ ب َ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کشت و ورز. زرع. فلاحت. زراعت: کولان ناحیتی خرد است و به مسلمانی پیوسته و اندرو کشت و برز است. (حدود العالم). این [یغما] ناحیتی است که اندر وی کشت و برز نیست مگر اندک. (حدود العالم).


برز

برز. [ب َ] (اِ) زراعت. (غیاث اللغات). کشت و زراعت و کشاورزی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و آنرا ورز نیز خوانند. (انجمن آرا): و این ناحیتی است که اندر وی کشت وبرز نیست مگر اندک. (حدود العالم)... و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم). و این [ناحیت جبال] ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان. (حدود العالم). منوب و بردون دو شهرکست خرم و آبادان و بانعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم). || ماله ٔ بنایان که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان). (ناظم الاطباء). رجوع به بُرْز شود. || زیبائی. (غیاث اللغات از جهانگیری) (برهان). بُرْز. (ناظم الاطباء). معشوقی. (برهان). || بلندبالای مردم و تنه ٔ درخت. (برهان). بلندی بالای مردم و تنه ٔ درخت. (ناظم الاطباء). مطلق بلندی. (برهان). (ناظم الاطباء). و رجوع به بُرْز شود. || در برخی لهجه های کردی بمعنی بلند است. (یادداشت مؤلف).

برز. [ب ُ] (حامص) نوخاستگی. (برهان). || جوانی و ثبات. (ناظم الاطباء). || (اِ) شکوه و عظمت. (برهان).رفعت. قدر و شکوه و مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگی. عظمت. شکوه و زیبائی شکل. (ناظم الاطباء):
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.
فردوسی.
- فر و برز، شکوه و جلال:
پرستنده با فر و برز کیان
به زنار کی شاه بسته میان.
فردوسی.
ترا فر و برز است و فرزانگی
نژاد و دل و بخت و مردانگی.
فردوسی.
فرو کوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
فریبرز نامی که از فر و برز.
نظامی.
|| بلندی قامت انسان و تنه ٔ درخت. (غیاث اللغات). بلندی و بالا. (لغت نامه ٔ اسدی). بلندی بالای مردم و چاروا. (برهان). بلندی باشد در مردم و چهارپای. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی). مطلق بلندی. (برهان). قد و قامت. (ناظم الاطباء):
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه.
فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
شد از آفریدون دلش پرنهیب.
فردوسی.
بر آن برز و بالا و آن فر اوی
بسی بودنی دید و بس گفتگوی.
فردوسی.
جهاندار گفتا چنین است راست
بدین برز و بالا و چهرش گواست.
اسدی.
چرا کشت بهمن فرامرز را
بخون غرقه کرد آن بر و برز را.
نظامی.
- بالا و برز، برز و بالا. قد و قامت:
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالا و برز آورید.
فردوسی.
- برز وبالا، قد و قامت:
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.
ابوشکور.
- برز و یال، بالا و گردن:
بزور تن و چهره وبرز و یال
شد این امرت از سروران بی همال.
اسدی (گرشاسب نامه).
- فری برز، بمعنی خوش پیکر و بالا و قامت. (انجمن آرا).
|| (ص) بلند. رفیع:
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.
ابوشکور.
ببالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز.
(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
در بیت ذیل از فردوسی هم بلند (صفت بالا) معنی میدهد و هم بلندی:
همی ریختند اندر آورد گرز
چو سنگ اندر آید ز بالای برز.
فردوسی.
- برزتر، بلندتر:
نه کوهست ازین برزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز آنجای کان.
اسدی (گرشاسب نامه).
- برز کوه، کوه بلند.
- || (اِخ) نامی است البرز را. رجوع به البرز شود.
- کوه برز، کوه بلند:
که گویند آدم چو فرمان بهشت
بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت.
اسدی.
|| بلندی قله، قله. (یادداشت مؤلف).
- برزِ کوه، بلندی کوه. قله و ستیغ کوه:
ببودند یک هفته بر برز کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه.
فردوسی.
|| بلند. دراز. بدرازا:
یکی تیغ پولاد و گرز گران
همان درع و کوپال برز گران.
(گرشاسب نامه).
|| با عظمت و لیاقت. بزرگ. (یادداشت مؤلف).
- بازوی برز، بازوی قوی و با عظمت. باقدرت و نیرومند:
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازوی برز و ببالا بلند.
فردوسی.
دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز.
فردوسی.
|| (اِ) تنه ٔدرخت. || ماله ٔ بنایان. (برهان). (ناظم الاطباء). || درست و کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به بَرْز شود.

برز. [ب َ] (ع ص، اِ) زمین فراخ و خالی. (منتهی الارب). || پارسا و زیرک. رجل برز و برزی، مردی پارسا و زیرک. مرد پارسا. (منتهی الارب). || سائل. (یادداشت مؤلف).

برز. [ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 622 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

برز. [ب َ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان برزرود بخش نطنز شهرستان کاشان. سکنه ٔ آن 920 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

حل جدول

فرهنگ معین

برز

کار، عمل، کشت، زراعت. [خوانش: (بَ) (اِ.)]

بلندی، قد، قامت، شکوه، عظمت. [خوانش: (بُ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

برز

قد، قامت، بالا،
بلندی: ببودند یک هفته بر برز کوه / سرِ هفته گشتند یکسر ستوه (فردوسی۲: ۳/۱۴۵۳)،
پشته،
کوه،
بزرگی، شکوه: فروکوفتند آن بتان را به گرز / نه‌شان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز (عنصری: ۳۵۶)،
زیبایی،

کار، عمل،
(اسم مصدر) کشت، زراعت،
مالۀ بنایی،
مالۀ کشاورزی،

گویش مازندرانی

برز برز

کم کم – اندک اندک

فارسی به انگلیسی

برز

Cultivation

فارسی به عربی

برز

ثقافه

نام های ایرانی

برز

پسرانه، قد و قامت، نام یکی از دو برادری که به یاری اردشیر بابکان پادشاه ساسانی برخاستند و او را به خانه خودبردند

معادل ابجد

برز ، کشت

929

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری